loading...
شب بارانی پویا

pooya بازدید : 1 یکشنبه 28 آبان 1391 نظرات (0)

 

خلاصه ای از داستان لیلی و مجنون:


در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...
رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...
دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود جاری کرد:
ایزد به تضرعی که شاید *** دادش پسری چنانکه باید
سید عامری رییس قبیله به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز کرد و جشنی مفصل ترتیب داد.
نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید. زیبایی صورت کودک هر بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن عامری
روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و رشیدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه قبایل اعراب لقب گرفت:
هر کس که رخش ز دور دیدی *** بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد *** از خانه به مکتبش فرستاد
در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود:
آفت نرسیده دختری خوب *** چون عقل به نام نیک منسوب
محجوبه بیت زندگانی *** شه بیت قصیده جوانی
دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام؛ لیلی؛
در هر دلی از هواش میلی *** گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداریی که قیس دیدش *** دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس می جست *** در سینه هر دو مهر می رست
زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی. نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و لیلی برای همدیگر بود.
هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود:
عشق آمد و کرد خانه خالی *** برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد *** وز دلشدگی قرارشان برد
این پرده دریده شد ز هر سوی *** وان راز شنیده شد به هر کوی
کردند شکیب تا بکوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود *** خورشید به گل نشاید اندود
تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. بقول سعدی:
سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم
این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون؛ نامیدند:
یکباره دلش ز پا در افتاد *** هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند
این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را که جوانانی بالغ شده بودند از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش می زدند:
او می شد و می زدند هر کس *** مجنون مجنون ز پیش و از پس

لیلی و مجنون

...
در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:
لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد
لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی
شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.
پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت:
"
در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود."
پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال.
سید عامری پدر قیس شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.
پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:
رفتند برون به میزبانی *** از راه وفا و مهربانی
با سید عامری به یکبار ***گفتند "چه حاجت است، پیش آر"
پدر قیس گفت:
"
از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها پسرم نور چشمم خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم"
خواهم به طریق مهر و پیوند *** فرزند تو را برای فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است
من دُر خرم و تو دُر فروشی *** بفروش متاع اگر بهوشی
پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود. برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به آرامی جواب داد:
"
فرزند تو گرچه هست پدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید *** دیوانه, حریف ما نشاید
دانی که عرب چه عیبجویند *** اینکار کنم مرا چه گویند؟!
با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش
پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم. وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..."

طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از همیشه شده بود ...
مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای "لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر!

, 01:23 PM

... یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری کشید و گفت:
ای قیس! آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟ نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات. تو در بند عاشقی هستی و ما در بند نام و ننگ تو. همیشه از این می ترسیم که به جرم دیوانگی از شهر برانندت. هرشب با این اضطراب به خواب می رویم که فردا جنازه ات را برایمان بیاورند ..."
و اما مجنون انگار گوشی برای شنیدن این سخنان نداشت:
"
آنی را که شما به نام قیس می شناختید مدتهاست که مرده است. مدتهاست که شیشه عمر مرا به جور شکسته اند. نیازی به راندنم از شهر نیست که من خود رانده کوی یار هستم. شما هم مرا رها کنید که نه من حرفهای شما را می فهمم نه شما سوز و آه من را"
ای بیخبران ز درد و آهم **** خیزید و رها کنید راهم
من گمشده ام مرا مجوئید **** با گمشدگان سخن مگوئید
بیرون مکنید از این دیارم **** من خود به گریختن سوارم
و شروع کرد به شرح دلدادگی. چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت. عده ای که نظاره گر این ماجرا بودند، غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند.
آری! عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده می شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن!
مجنون هر روز ضعیف تر و خمیده تر می گشت و در عشق استوارتر و بی تاب تر. تمامی مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زیارت شدند و همه جا دخیل بسته شد. بس نذرها که برای سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکایت همان. در نهایت یکی از نزدیکان پیشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند. تنها خانه مقدسی که باقی مانده است مقدس ترین آنها کعبه است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمین و آسمان است و تمام جهانیان. پدر قیس کمی به فکر فرو رفت. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟
"
می برمش مکه. شاید دیدار خالق، هوس مخلوق را از سرش بدر کند! . موسم حج هم نزدیکه و امید سلامت قیس رنج دوری و سختی سفر رو آسون می کنه!"
مجنون اما حاضر به دور شدن از کوی لیلی نبود. هر چند دیدار لیلی نصیبش نمی شد اما همین که می توانست از دور خرگاه و خیمه او را تماشا کند، همین که هر چند روز یکبار می توانست خبری از او بگیرد برایش دنیایی ارزش داشت. دوری از لیلی برایش حکم از دست دادن او را داشت. بعضی وقتها فکر می کرد اصرار عجیب و غریب این آدمها برای کشاندن او به سفری دور شاید نوعی فریب باشد برای جدای همیشگیش از لیلی. اما یک چیز به او قوت قلب می داد: این که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادی بی پایان به پدر داشت. با هزار زحمت و خواهش راضیش کردند برای سفر حج. کاروانی عظیم راه انداختند به سوی کعبه ...
رایت کعبه که از دور پدیدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پیاده شد. آهسته در گوشش خواند:
"
پسرم قیس! اینجا کعبه است. خانه خدا. جایی که آرزوی همه آزادمردان چنگ زدن بر حلقه های خانه اش است. از خدا بخواه که این هوی و هوس بچه گانه را از سرت بیرون کند و راه رستگاری را نشانت دهد. به هوش باش! جماعتی چشم انتظارند که من برگردم با همان قیس جوان، شاداب، پر انرژی و سر براه"
گفت ای پسر این نه جای بازیست **** بشتاب که جای چاره سازیست
گو یارب از این گزاف کاری **** توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور **** زین شیفتگی براهم آور
مجنون ابتدا گریست. خیلی سخت و مردانه. پس از آن لبخندی زد و مثل مار از جای برجست. دستان پدر را رها کرد و سوی کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت:
"
من امروز مثل مثل این حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من می گن از عشق بپرهیز و دوری کن. ولی آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بمیره من هم می میرم. ای خدا! تو را به کمال پادشاهی و نهایت خدائیت قسم! مرا به آنچنان عشقی رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوری برایم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و دیوانه عشقم، ولی از این هم آشفته ترم کن، سیرابم کن
گرچه ز شراب عشق مستم **** عاشق تر از این کنم که هستم
خدایا! میل لیلی را در دلم افزون کن! باقیمانده عمر مرا بگیر و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مویی شده ام ولی نمی خواهم سر مویی از وجودش کم بشه. خدایا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..."
مجنون می گفت و می خندید و می گریست. پدر گوشه ای ایستاده بود و با تعجب او را می نگریست. کم کم برای او هم روشن شد که این نه یک هوی و هوس زودگذر و از سر جوانی و نابخردی است که عشقی است تمام و کمال. طلبی است مقدس و حیرانی است عظیم. آهسته به سوی کاروان برگشت و ماجرا را برای همراهیان بازگو کرد:
"
خیال می کردم به کعبه که برسد، لبیک اللهم لک لبیک که بگوید، قرآن که بخواند از رنج و محنت لیلی رهایی می یابد، نمی دانستم دست در حلقه کعبه که می زند حلقه بگوشیش بخاطرش می آید، نمی دانستم سیاهی پرده کعبع او را به شبستان گیسوی لیلی رهنمون می کند، نمی دانستم اینجا هم که بیاید نفرین خود می گوید و حمد و ثنای او ..."

لیلی و مجنون

...
برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتی باعث دردسر بیشتری هم شد. جماعتی منتظر نشسته بودند که صلاح کار قیس را پس از این سفر ببینند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده ای از اوباش قبیله لیلی به شکایت پیش رییس شحنه ها رفتند و گفتند:
"
جوانی دیوانه آبروی قبیله مان را برده است.جوانی که هم خوب شعر می گوید، هم صدا و آواز خوبی دارد. او شعر می خواند و کودکان و نوجوانان هم یاد می گیرند و تکرار می کنند. هر شعر و غزلی که می سراید خنجری است که بر پرده حرمت شهر فرو می آید. باید او را ادب کنیم ..."
کید این حسودان کارگر افتاد. شحنه ای که به قلدری و خونریزی شهره بود مامور مهار و دستگیری و گوشمالی قیس شد. یکی از عامریان که از ماجرا خبردار شد سریع خودش را به پدر قیس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر یکباره از جای برخاست و از هر طرف گروهی مامور برای پیدا کردن قیس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بی وقفه دنبالش گشتند اما گویی قطره ای آب شده بودو به زمین فرو رفته بود. عده ای می گفتند قیس با آن حال زار و نزارش یا در کوه خوراک درندگان وحشی شده است یا در بیابانها از فرط ضعف و تشنگی جان سپرده است. شاید هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نیست کرده باشد.
آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبدیل شد به ماتمکده. گروهی نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ...
پس از گذشت هفته ای از این ماجرا، مردی از قبیله بنی سعد که از حوالی کوه نجد می گذشت مردی ژولیده و ژنده پوش و رنجور را دید که بیشتر به ارواح شباهت داشت تا انسان. اما در اعماق چشمهای او بزرگی و نجابتش را توانست حدس بزند. کنارش نشست. خواست غذا و آبی به او بدهد. اما او امتناع می کرد. هر چه کرد با او همسخن گردد و کلامی و نشانی از او بیابد افاقه ای نکرد. این بود که او را به حال خود گذاشت و به راهش ادامه داد. پس از اینکه به قبیله عامریان رسید همه را سیاهپوش و عزادار دید. ماجرا را پرسید و ناگاه به یاد شبحی افتاد که چند روز پیش در گوشه خرابه دیده بود. نشانی او را که گرفت شباهتی بین آن شبح و جوان درگذشته احساس کرد. سریع پدر قیس را خبر کرد که در فلان خرابه، شبحی نیمه جان که نشانی هایش با نشانی های فرزندت همخوانی دارد رنجور و ضعیف و دردمند، چنان که چشمان بی نورش گود رفته و مغز استخوانش پدیدار شده، در چنگال ضعف و مرگ اسیر است ...
پدر قیس به محض شنیدن خبر، از جا جست و سوار اسب تیزرویی شد. اصرار نزدیکان که چند نفری همراه او بیایند فایده ای نداشت. دلش نمی خواست کسی غیر از خودش قیس را در حالتی ببیند که مرد غریبه وصف کرده بود. چند روزی در کوهها و خرابه های سرزمین نجد وجب به وجب کوه و بیابان را دنبالش گشت تا اینکه پسر را یافت. غریب و محزون و مجروح ...
مجنون تا پدر را دید به رعایت ادب بلند شد، زمین بوسید و به پایش افتاد:
"
ای تاج سر و افتخار من! عذرم بپذیر که مجروح و ناتوانم. اصلا دلم نمی خواست مرا به چنین روزی و در چنین شرایطی ببینی ... مرا ببخش اما بدان که سر رشته کار از دست من نیز بیرون است"
پدر قیس که ابتدا برای دلداری فرزند صلابت خود را حفظ کرده بود ناگاه عنان صبر از کف داد و شروع به گریستن کرد و با مهربانی پدرانه شروع به صحبت کرد:
"
آخه ای پسر! تا کی می خوای این بیقراری و ناشکیبی رو ادامه بدی؟ نمی دونم کدوم چشم بد و نفرین کدوم رو سیاه، تو رو به این حال و روز انداخت! از این همه غصه خوردن و طعنه این و اون شنیدن خسته نشدی؟ هنوز نفهمیدی که مشت کوبیدن به سندان آهنی اثری نداره؟ از همه اینها گذشته، گیرم که عاشقی، گیرم که مجنونی، نباید از پدر و مادر پیر و رنجورت خبری بگیری؟ اصلا می دونی یک هفته است مادرت در عزای تو موهای خودش را کنده و صورتش رو زخمی کرده؟
گیرم که نداری آن صبوری *** کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی *** آیی و به ما کنی نگاهی؟
اینطور که تو خودت رو آواره کوه و بیابون کردی که کاری از پیش نمی ره. درسته که پدر لیلی به خفت و خواری جواب رد بهمون داد ولی هنوز روزنه امیدی باقیه:
نومید مشو ز چاره جستن *** کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امید داری *** باشد سبب امیدواری
در نو میدی بسی امید است *** پایان شب سیه سپید است
اصلا خبر داری که شحنه ها قصد جونت رو کرده اند؟ چون ادعا می کنند داستان سوز و عشق و عاشقیت آبروی خاندان لیلی را برده است"
مجنون کمی مکث کرد. به احترام پدر سر به زیر افکند و آرام و شمرده شروع به پاسخ کرد:
"
ای پدر! ای سرور و بزرگتر قبیله عامریان! ای قبله گاه حاجاتم پس از خدای! الهی همیشه زنده باشی که تو ملجأ و امید و پناهگاه منی. ممنون که بدیدارم آمدی و تشکر از پند و نصیحت های مشفقانه ات که که مرهم جانم شد. ولی پدر من سیاه روی و شرمنده به اختیار خودم اینجا نیامده ام. حل این مشکل بدست من نیست وگرنه بسیار زودتر از اینها چاره می کردم و اما در مورد شحنه ها. مرا در این عشق بیم تیغ و خون و خونریزی نیست چرا که این بدیهی ترین رسم عاشقی است. سر بی ارزشترین کالایی است که من می توانم در راه محبوب فدا کنم ..."
مجنون این گفت و سر در گریبان خویش فرو برد. ساعتی به سکوت گذشت. پدر، گوشه ای آرام اشک می ریخت و در گوشه ای دیگر مجنون، لخت و عریان، با خودش زمزمه می کرد. هنگام غروب پدر ردای خویش بر دوش او افکند و با اصرار و مهربانی او را بر ترک اسب خویش نهاد و با هم به خانه برگشتند ...

در قسمتهای پیش خواندیم که مجنون آواره کوه و بیابان بود و از طرف دیگر حسد گروهی باعث شد که شحنه ای سنگدل برای دستگیری و ادب مجنون مامور شود . غیبت مجنون شایعه مرگ یا قتل او را پراکنده کرد . پس از جستجوی بسیار پدرش او را اطراف کوه نجد یافت و در نهایت او را به بازگشت به خانه ، راضی کرد و اینک ادامه داستان:
...
واضح است که چه ولوله و شوق و اشتیاقی در قبیله افتاد وقتی آندو را از دور دیدند. زندگی در قبیله به حالت عادی خود برگشت. مجنون چند صباحی با سختی و مشقت چون دیگر مردان قبیله رفتار می کرد. به گله اسبها و شترها می رسید و گهگاهی با دوستانش به شکار می رفت. این زندگی برایش بسیار سخت بود اما بخاطر دل رنجدیده پدر و مادر تحمل می کرد اما هرگاه تنها می شد هنگام طلوع و غروب خورشید بر تپه ای می نشست و چنان ناله ای می کرد که دل سنگ هم آب می شد.
مدت زیادی نگذشت که خلق و خوی انسانهای عادی طاقتش را طاق کرد و دوباره راه کوه و بیابان گرفت. هر چند روز یکبار از بالای کوه نجد به پایین می آمد، در دامنه کوه می ایستاد و از سوز دل و آتش درون غزلی می خواند که دل هر شنونده ای را می جنباند. مردم از از هر طرف برای شنیدن شعرها و آواز زیبای جوانکی مجنون جمع می شدند و عده زیادی شعرهای او را یادداشت می کردند تا جاییکه ترجیع بند نامه های عاشقانه، غزلیات مجنون بود.
و اما بشنوید از لیلی:
هر روز که می گذشت لیلی خوش قد و قامت تر، کشیده تر و زیباتر می شد. چشمهای درشت و اغواگرش، که معصومیتی عجیب در خود داشت، به سیاهی شب می ماند و قتلگاهی بود برای عاشقان دل خسته، مژه های بلند و برگشته اش و کمان ابرویش خدنگ غم به جان بینندگان می انداخت. چاه زنخدان چانه اش و گونه های برجسته و خوش آب و رنگش، به بوم نقاشی خارق العاده ای می ماند که گویی یگانه روزگار با دقت و وسواسی عجیب تک تک اعضای آن را در نهایت هنرمندی و چیره دستی به رنگ و لعاب عشق و طنازی تصویر کرده است. علیرغم این همه زیبایی، وقار و متانت و و نجابتی مثال زدنی در او بود که تمام آنهایی را که تنها دل به زیبایی ظاهری او سپرده بودند از ابراز علاقه پشیمان می کرد. آنها جرأت ابراز وجود نداشتند و تنها با هر بار نظاره او آرزو می کردند: "کاش لیلی از آن من بود"
با تمام این اوصاف، لیلی در دلتنگی و بیقراری دست کمی از مجنون نداشت. فرق میان این دو در آن بود که مجنون از قید و بند آزاد و رها بود، فارغ البال به بیان عشق و علاقه خود می پرداخت و لیلی از این نعمت محروم بود. شبها پس از آنکه همه به خواب می رفتند آرام در بستر خود می نشست و اشک می ریخت. برخی شبها به بالای پشت بام می رفت و با ماه و ستاره رازهای نهانی دلش را بازگو می کرد.
پدرش اغلب به امر تجارت مشغول بود و تمام هم و غمش در محدوده خانواده پوشیده ماندن دختر بود از چشم نامحرمان. مادر هم آنقدر به رتق و فتق امور خدمتکاران و ندیمگان سرگرم بود که از ظاهر فرزند نمی توانست به آتش درونیش پی ببرد. به این تصور که لیلی کم کم قیس را از یاد می برد، دلخوش بود.
هر چند روز یکبار، لیلی از پنجره اتاقش صدای کودکانی را می شنید که حین بازی اشعاری عاشقانه می خواندند. اشعاری که هیچکس به اندازه لیلی نمی فهمید سروده کیست و در وصف کیست. آری! اشعار مجنون زبان به زبان و کوی به کوی می گشت و از طریق کودکان بازیگوش به گوش لیلی می رسید. لیلی تمام آن اشعار را با هیجان زدگی یادداشت می کرد و از آنجا که طبعی لطیف و دلی سوخته داشت به پاسخ هر بیتی، بیتی می سرود در پاسخ مجنون. فصاحت و بلاغت مادرزادی به کمک دلش می آمد تا زیباترین تصنیف های عاشقانه شکل بگیرد. هر چند روز یکبار اشعار مجنون و پاسخهای خود را در ورق پاره هایی کوچک جمع می کرد و شبانه از طریق پشت بام خانه در کوچه های اطراف پراکنده می کرد. لیلی مطمئن بود که حرف دلش توسط قاصدی به گوش مجنون خواهد رسید. خواه این قاصد باد صحرا باشد یا کودکان بازیگوش. چه فرق می کند؟
هر کس که گذشت زیر بامش *** می داد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت *** در نظم سخن فصاحتی داشت
آن را دگری جواب گفتی *** آتش بشنیدی آب گفتی
بر راهگذر فکندی از بام *** دادی به سمن ز سرو پیغام
و این شاید عجیب ترین و مطمئن ترین سیستم پیام رسانی دو دلداده در آن روزگاران بود. بدون استفاده از هیچ ابزار بخصوصی پیامها از کوه و بیابان نجد به خانه و اتاق لیلی می رسید و پاسخها بر می گشت!
در یکی از روزهای زیبای بهاری که بوی عطر گلها فضا را آکنده و رنگهای متنوع گلهای بهاری و درختان شکوفه کرده جلوه ای بدیع به گلستان داده بود، صدای آواز بلبلان عاشق چنان داغ لیلی را تازه کرد که تصمیم گرفت سری به بوستان اختصاصیشان بزند و همنوا با بلبل داغدیده ناله سراید.
مادر لیلی، بخیال اینکه دخترش پس از مدتها گوشه نشینی هوس تفرج و گشت و گذار کرده، بسیار خشنود شد. جمعی از کنیزکان سیمتن و زیبارو را فرا خواند و همراه لیلی روانه کرد. لیلی هر جند دوست داشت تنها بماند اما مصلحت دید سکوت کرده و مقاومتی نکند.
در زیر سایه سروهای خوش اندام ساعتی نشستند به گفتن و شنودن و خواندن و رقصیدن. ندیمان و مطربان چنان دستگاه رقص و آواز را کوک کرده بودند که گویی شادی عظیمی بر پاست. لیلی پس از ساعتی نشستن با یاران و هنگامی که دید آنها چنان در رقص و پایکوبی آمده اند که چندان متوجه او نیستند کم کم از جمع کناره گرفت و به زیر سایه تک درختی تنها خزید و شروع به ناله کرد:
"
ای مهربان یار وفادار! روزها بدین امید سر از بالین بر می دارم که تو در کنارم باشی و شبها با این رویای شیرین به خواب می روم که شب دیگر سر بروی شانه های تو می گذارم. آخر ای دوست! گیرم که دیگر هوای ما در سرت نیست، چرا مدتی است خبری از خودت نمی فرستی تا دل رنجدیده من را مرهمی باشد"
گیرم زمنت فراغ من نیست *** پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی *** کم زانکه فرستیم پیامی؟
...
در همین حال و هوا بود که از دور صدای آوازی شنید. بدقت گوش داد. لحن اشعار برایش آشنا بود. آری! این سخنان مجنون بود که در قالب اشعاری جانسوز از دهان مردی رهگذر بیرون می آمد. اشعاری که حکایت از غریبی و دربدری مجنون داشت و بی خیال نشستن لیلی در باغ و بهار به دست افشانی.
حکایت از رمیدن مجنون از غم فراق و آرمیدن لیلی در بستر آرام خویش. اشعاری که آتش به جان لیلی زد:
مجنون جگری همی خراشد *** لیلی نمک از که می تراشد؟
مجنون به خدنگ خار سفته است *** لیلی به کدام ناز خفته است؟
مجنون به هزار نوحه نالد *** لیلی چه نشاط می سگالد
مجنون همه درد و داغ دارد *** لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد *** لیلی به رخ که باز خندد؟
مجنون به فراق دل رمیده است *** لیلی به چه راحت آرمیده است؟
لیلی با شنیدن این پیام چگرش کباب شد. از یکسو غم و غصه دربدریهای مجنون رنجورش کرده بود و از سوی دیگر این تصور مجنون که او آرام و بی خیال و فارغ از مجنون به زندگی راحتش ادامه می دهد جانش را آتش می زد...

مجنون نمی دانست که لیلی همیشه به زندگی آزاد او چه حسرتها خورده است. نمی دانست در ورای این آسودگی و شادی ظاهری چه رنج و درد عمیقی نهفته است. لیلی می خواست فریادی بزند که تا آنسوی کوه نجد را بلرزه در آورد:
"
ای قیس! ای مجنون! اگر تو پای بند جنونی من از تو دیوانه ترم در این عشق، در این طلب. خوشا بحال تو که فرصت ابراز این جنون را از تو دریغ نکرده اند. من چه کنم که در این قفس به ظاهر آباد مجال صحبت هم ندارم"
اما پنجه های بغض بی رحمانه گلویش را می فشرد.
یکی از ندیمگان که از طرف مادر لیلی مامور شده بود مخفیانه او را تحت نظر داشته باشد تمام ماجرا را از پشت بوته ای تماشا می کرد. زمزمه های عاشقانه لیلی با محبوب، شنیدن غزلی عاشقانه و زار زدنی سخت و غریب. در کوتاهترین زمان، خبر به مادر لیلی رسید و او بدون هیچ تردیدی دانست که آتش عشق لیلی که او خیال می کرد مدتی است فرو نشسته همچنان زبانه می کشد. مادر لیلی هم بر سر یک دو راهی، کاسه چه کنم چه کنم بدست گرفته بود و نا امیدانه شاهد آب شدن دختر دلبندش بود. از طرفی نمی توانست سوختن فرزندش را ببیند و دم بر نیاورد و از طرف دیگر می دانست که نصیحت او هم اثری نخواهد داشت.
اما پدید آورندگان این ماجرا به لیلی و مادرش و ندیمگان و آن مرد رهگذر خلاصه نمی شدند در این مقطع مردی وارد داستان می شود که نقشی مهم در ادامه ماجرا بازی می کند.
آنروز که لیلی، خرامان و مست به همراهی عده ای به سیر باغ و گلشن مشغول بود، جوانی نجیب زاده از خاندان بنی اسد از آن حوالی عبور می کرد. خستگی راه و دیدن آثار درختانی از دور، او را به اطراف باغ خانوادگی لیلی کشاند. در حال آب دادن به اسبش بود که صدای هلهله و شادی زیادی را از دور شنید. به کنجکاوی برخاست و تعدادی دختران زیباروی را دید که برقص و دست افشانی مشغولند. لیلی اما در آن میانه چون ماه در میان ستارگان می درخشید. از سر و وضع ظاهری و اینکه او را چون دُر در میان گرفته بودند برای شخصی زیرک چون ابن سلام آسان بود که بانوی آن جماعت را از بقیه تمیز دهد. آری، این جوان ابن سلام نام داشت . جوانی خوش اندام، تاجر و یگانه قبیله بنی اسد که در عین جوانی کوهی از ثروت داشت و دنیایی تجربه. در کرم و بخشش زبانزد همگان و در شجاعت و مردانگی بی همتا بود. برای این سلام پیدا کردن نام و نشان پدر لیلی کار سختی نبود. با همان دیدار کوتاه چنان محو جمال و زیبایی لیلی شده بود که هیچ چیز جز ازدواج با او آرامش نمی کرد . به محض رسیدن به شهر خود، یکی از ریش سپیدان را با کاروانی شتر از هدایای نفیس و گرانبها از یاقوتهای یمنی گرفته تا فرشهای ایرانی بسوی منزل لیلی روانه کرد به نشان خواستگاری!
پدر لیلی با دیدن شکوه کاروان همراه قاصد از از شادی در پوست خود نمی گنجید. با اینحال با متانتی که هر پدری در لحظه خواستگاری دخترش بروز می دهد ضمن تشکر، هدایای آنها را برسم ادب پذیرفت و گفت:
"
خواستگاران دختر من بسیارند. ابن سلام را سلام برسانید و بگویید پدر لیلی برای بررسی و تحقیق جهت انتخاب بهترین فرد و دادن پاسخ به این خواستگاران از جمله ابن سلام مدتی زمان می خواهد"
پیر قاصد زمین بندگی بوسید و خداحافظی کرد.
بعد از رفتن آنها، مادر لیلی به شوهرش گفت:
"
هیچکدام از خواستگاران لیلی به خوبی ابن سلام نبوده اند. تو که بهتر می دانی او از لحاظ شهرت و ثروت و مردانگی قابل مقایسه با هیچکدام از آنها نیست. تو بیشتر به دنبال تجارتی و نمی دانی که هنوز آتش عشق آن پسرک دیوانه قیس در دل دخترت هست. او را باید هر چه سریعتر به خانه بخت بفرستیم تا بلای سر خودش و آبروی ما نیاورده. نباید فرصت به این خوبی را از دست می دادی. ابن سلام انگشت روی هر دختری که بگذارد، پاسخ منفی نخواهد شنید.
پدر لیلی پاسخ داد:
"
دختر من، هر دختری نیست. جواب مثبت در اولین دیدار و با اولین درخواست، صورت خوشایندی ندارد. او اگر واقعا طالب و خواستار لیلی باشد دوباره و چند باره بازخواهد گشت. اگر هم قرار است با یکبار جواب رد شنیدن پشیمان شود همان بهتر که دیگر نیاید اما من مطمئنم او برخواهد گشت"
و اما بشنوید از مجنون که بی خبر از ماجراها و وقایعی که در خانواده لیلی در حال وقوع بود همچنان آواره کوه و بیابان بود. در یکی از این روزها دست تقدیر مجنون و نوفل را بهم رسانید.
نوفل، بزرگ عیاران آن منطقه بود. کسی که جوانی و زندگی خود را صرف امنیت و آرامش راهها، مقابله با راهزنان و حرامیان و کمک و تنگدستی به ضعیفان و فقیران و در راه ماندگان کرده بود. از رشادت ها و مبارزات او در مقابل دزدان و تامین امنیت قافله هایی که در راه سفر اسیر حمله آنها شده بودند داستانها و افسانه های بسیاری نقل شده بود.
نوفل با جمعی از دوستانش، بقصد شکار در حال گذر از اطراف کوه نجد بود که صدای ناله ای جانسوز شنید. به جستجوی آن صدا به غاری در آمدند. مردی ژنده پوش با موها و محاسن بلند دیدند که از خلق و خوی انسانهای معمولی بیگانه بود. یکی از همراهان که ماجرای مجنون را می دانست داستان را برای نوفل تعریف کرد ...

یکی از همراهان که ماجرای مجنون را می دانست داستان را برای نوفل تعریف کرد:
"
می گویند در عشق دختری ازیکی از شهرهای اطراف دیوانه شده و سر بکوه و بیابان گذاشته. روز و شب در این حوالی می گردد و با وزش هر باد یا عبور هر ابری از جانب شهر، بیاد معشوقه شعر می سراید آنهم چه اشعاری! زیبا و جانسوز. می گویند هر دو عاشق و دلداده هم بوده اند. اما این مرد از سر جوانی هر شب به کوی دختر می رفته و به آواز بلند شرح عاشقی می داده . تا اینکه به بهانه جنون ، او را زده اند و از شهر رانده اند. می گویند خانواده ای شایسته و بلند مرتبه هم دارد بیچاره!"
نوفل از شنیدن داستان متاثر گشت. از اسب به زیر آمد. به آرامی کنار مجنون نشست و دست نوازش یر سرش کشید و در گوشش زمزمه کرد:
"
پسرم! برخیز. من نوفل هستم. قهرمان داستانهای عرب! نمی خواهی از میهمانان تازه ات پذیرایی کنی. نکند اینجا غریب نوازی رسم نیست!"
مجنون نوفل را می شناخت. یعنی اسم و رسمش را شنیده بود. در بازیهای نوجوانی، او همیشه نقش نوفل را بازی می کرد و مقابل دیدگان لیلی چه افتخارها که نمی نمود. برگشت. با احترام دست نوفل را بوسید و از او پوزش خواست. شروع کرد برای نوفل شعر خواندن. از بی رحمی روزگار، از نجابت و کرامت لیلی و از قداست عشق بی پایانشان به هم.
نوفل مثل یک دوست قدیمی به حرفهای مجنون گوش داد. در انتها گفت:
"
خیالت راحت باشد که من لیلی را به تو باز می گردانم. هیچ عاملی نمی تواند مقابل من مقاومت کند. من از حرفهای تو نه تنها بوی جنون نمی شنوم بلکه کرامت و بزرگواری تو برمن ثابت شد. فقط یک شرط دارد و آن هم اینکه تو حرمت خویش نگاه داری و از این بیابان گردی و غار نشینی دست برداری.
او را به زر و به زور و بازو *** گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگیرد *** هم چنگ منش قفا بگیرد
تا همسر تو نگردد آن ماه *** از وی نکنم کمند، کوتاه
مجنون پاسخ داد:
"
ای نوفل! ممنون از محبتت اما این که گفتی کاری بس سخت و دشوار است و من گمان نمی کنم حتی تو هم با وجود قدرت و بزرگیت بتوانی مشکل مرا چاره کنی. بزرگان بسیاری در این امر واسطه شدند و توفیق نیافته، نومید گشتند و دست از من شستند. آنها دختری چون ماه را به مجنونی چون من نخواهند داد"
او را به چو من رمیده خویی *** مادر ندهد به هیچ رویی
گل را نتوان به باد دادن *** مه زاده به دیوزاد دادن
او را سوی ما کجا طوافست؟ *** دیوانه و ماه نو؟ گزافست!!
بیا و از این حدیث در گذر. من توقعی از تو ندارم. همین که محبتت را از من دریغ نکردی و دوستانه و برادرانه به حرفهایم گوش نمودی برایم دنیایی ارزش دارد"
ار چشمه این سخن سرابست *** بگذار مرا تورا ثوابست
تا پیشه خویش پیش گیرم *** خیزم، پی کار خویش گیرم
این سخنان مجنون، نوفل را در عقیده کمک به او و رساندن لیلی و مجنون به همدیگر استوارتر کرد. دستان مجنون را در دستانش گرفت و سخت فشرد. به خداوندی خدا و رسالت رسول سوگند یاد کرد و با مجنون میثاق بست که تا معشوقه را به دلداده نرساند از پای ننشیند. شرطی را که در ابتدا گفته بود دومرتبه تکرار کرد.کمی صبر و قرار از طرف مجنون لازمه رسیدن به هدف است:
نه صبر بود نه خورد و خوابم *** تا آنچه طلب کنم بیابم
لیکن به توام توقعی هست *** کز شیفتگی رها کنی دست
بنشینی و ساکنی پذیری *** روزی دو سه، دل بدست گیری
مجنون که صحبتهای مردانه و محکم نوفل را شنید در قلبش روزنه امیدی یافت. رسیدن به لیلی خیلی بیشتر از چند روزی خون جگر خوردن، صبر کردن و دم بر نیاوردن ارزش داشت. شرط نوفل را قبول کرد. بر ترک اسب او نشست و به سوی قرارگاه نوفل شتافتند.
نوفل از مجنون در خانه خود، پذیرایی می کرد لباسهای فاخر به او پوشانید و او را همیشه در کنار خود می نشاند. مجنون در مدت کوتاهی قدرت گذشته و چهره و اندام زیبا و متناسب خود را باز یافت. از آنجا که صاحب هوش و ذکاوتی خاص بود حسابهای مالی نوفل را سر و سامانی داد و هر روز نزدیک غروب به جوانان تعلیم شمشیربازی و تیراندازی و به نوجوانان خواندن و نوشتن آموزش می داد.
چون راحت پوشش و خورش یافت *** آراسته شد که پرورش یافت
شد چهره زردش ارغوانی *** بالای خمیده خیزرانی
مجنون به سکونت و گرانی *** شد عاقل مجلس معانی

... دو ماهی به همین ترتیب گذشت. نوفل بدون مشورت با مجنون، هیچ کاری انجام نمی داد. حضور او برایش خوش یمن و پر برکت بود. از اینکه خداوند مجنون را سر راه او قرار داده بود خشنود و شاکر بود.
یک روز که نوفل و یاران به شادی کنار هم نشسته بودند نوفل رو به مجنون کرد و گفت:
"
عزیزم، قیس! چندی از آن اشعار روح افزایت را برایمان بخوان تا مجلسمان نشاطی صد چندان یابد"
مجنون تاملی کرد و فی البداهه سرودی سرود در شکایت از نوفل و فراموش کردن عهدی که با او در گوشه آن غار بست. از اینکه نوفل ظاهر او را می بیند و از دل نزارش خبری نمی گیرد سرخورده و مغموم بود:
ای فارغ از آه دودناکم *** بر باد فریب، داده خاکم
صد وعده مهر داده بیشی *** با نیم وفا نکرده خویشی
صد زخم زبان شنیدم از تو *** یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل، رخت بر بست *** دریاب وگرنه رفتم از دست
از جای برخاست و ادامه داد:
"
از کسی چون نوفل توقع و انتظار فراموش کردن عهد را نداشتم. تو با من شرطی بستی. از من چیزی خواستی و به من تعهدی دادی. من به قولم عمل کردم اما در این مدت حتی یکبار از تو در مورد قول و قرارت چیزی نشنیدم! من همانند تشنه ای هستم که به امید یافتن آب زندگانی همراه و همنفس شما گشته ام. اگر قصد کمک بدین تشنه کام را ندارید رهایش کنید تا به درد خویش بمیرد"
آتش سخنان مجنون در جان نوفل نشست و او را شرمنده فراموشکاری خود کرد. سریع دستور داد لشکری از مردان جنگی مهیای سفر شوند. مجنون را به محبت نواخت. از او پوزش خواست و قول داد فردا صبح قبل از طلوع سپیده دم حرکت کنند. حرکت به سمت شهر لیلی.
غروب روز بعد به دروازه شهر رسیدند. نوفل دستور اطراق داد و سریع قاصدی فرستاد به سمت خانه لیلی و مقصود و خواسته خود را بیان کرد:
"
اینک نوفل و لشکری آماده نبرد بر دروازه های شهر منتظرند. یا لیلی را به او سپارید تا او را بدانکه سزاوار اوست برساند و یا برای جنگ با شمشیرهای عریان ما آماده شوید."
باورش آسان نبود با اینحال جواب پدر لیلی روشن بود:
"
نه دختر من کالاست و نه خانه ام تجارتخانه که عده ای به هوای راهزنی شبانه بر آن هجوم آورند. اگر خیال دیدن روزهای دیگر را دارید از همان راهی که آمده اید بازگردید"
دادند جواب کاین نه راهست *** لیلی نه کلیچه، قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست *** نه کار تو، کار هیچکس نیست
قاصد که برگشت پدر لیلی بزرگان شهر را جمع کرد. همه شگفت زده و حیران شده بودند:
"
نوفل؟! از او جز خاطرات و سابقه ای روشن چیزی در ذهن ها نقش نبسته. چطور ممکن است؟!"
یکی از نگهبانان جوان خانه لیلی از میان برجست و گفت: "آنچه واضح است اینکه نوفل و سپاهیانش اینک بر دروازه شهر آماده هجومند. قاصدش را گروهی دیدید و پیامش را شنیدید. او هم انسان است و لابد هوی و هوس بر او غلبه کرده است. از کجا معلوم که داستان قیس بهانه ای نباشد تا او خود راهزن ناموسمان شود؟"
نتیجه این شد که لیلی بعنوان نماد آبروی شهر می باید محافظت شود. تا صبح فردا فرصت اندکی بود تا تعدادی مبارز را برای دفاع از حرمت و آبروی شهر به پیشواز سپاه نوفل روانه کنند.
هنوز نشسته بودند که قاصد نوفل برای بار دوم و اینبار برای اتمام حجت بازگشت. پاسخ اما همان بود.
نوفل که از عدم تامین خواسته اش به شدت عصبانی شده بود نقشه حمله فردا را در ذهن مرور می کرد. از طرفی گروهی از فدائیان شهر قول دادند که تا تجهیز سپاهی کامل، برای دفاع از شهر در مقابل حملات نوفل مقاومت کنند.
با طلوع خورشید فردا جنگ سختی بین دو طرف در گرفت. آرایش میدان نبرد حاکی از هجوم نوفل و دفاع مدافعین شهر داشت. اما مجنون در این میانه نمی دانست چه کند. از طرفی به نوفل جهت رسیدن به خواسته اش دل بسته بود و از طرف دیگر، شمشیر کشیدن بر خانواده و سپاه لیلی را جایز نمی دانست. از آنجا که لیلی برای او عزیز بود تمام اطرافیان و وابستگان و مدافعان او هم برایش عزیز و گرامی بودند. اگر از نوفلیان خجالت نمی کشید در صف مدافعان شهر در می آمد و با نوفل می جنگید. هر گاه یکی از مدافعین شهر جراحتی بر می داشت سریع خود را به بالین او می رسانید و به مداوای او مشغول می شد. هر گاه شرایط نبرد به نفع مدافعین تغییر می یافت شروع به تشویق و تحسین آنها می کرد و اگر می دید یکی از سرداران نوفل بی محابا تیغ می زند و پیش می رود، بی درنگ خود را به او می رساند و با خواهش و التماس از او می خواست دست از پیشروی بردارد!!
آنقدر این حالت عجیب را ادامه داد که بالاخره سرداری از نوفلیان بی طاقت شد، از اسب به زیر آمد، نگاهی خشمناک به او انداخت و گفت:
ای جوانمرد! این همه رنج و تعبی که می کشیم از پی برآوردن مراد دل توست. چگونه است که اینک دل بر سپاهیان دشمن بسته ای و امید بر شکست ما؟!”
مجنون پاسخ داد:
کدام دشمن؟ کدام جنگ؟ اگر منظور شما، مراد دل من است که او آنطرف میدان است! من از آن سو فقط بوی محبت، بوی عشق، بوی یار می شنوم. چگونه می توانم بروی محبوب خویش شمشیر بکشم
ما از پی تو به جان سپاری *** با خصم ترا چراست یاری؟
گفتا که چو، خصم، یار باشد *** با تیغ مرا چکار باشد
از معرکه ها جراحت آید *** اینجا همه بوی راحت آید
میل دل مهربانم آنجاست *** آنجا که دلست جانم آنجاست...
نوفل همچنان می غرید و مصاف می کرد. چیزی نمانده بود به دروازه های شهر برسد که غروب خورشید مجالش نداد ...

با تاریک شدن هوا دو سپاه از هم فاصله گرفتند و به قرارگاههای خویش بازگشتند. تلفات مدافعین شهر بسیار زیاد و از هر گوشه ای صدای ناله مجروحی به هوا بلند بود. با اینحال در طی روز بزرگان شهر بیکار ننشسته بودند و در پی رایزنیهای بسیار سپاهی بزرگ از تمام مردان شهر و قبایل اطراف تدارک دیده بودند. سپاهی که با ساز و برگ کامل، در نهایت آمادگی به آنان ملحق شده بود.
سپیده دم فردا نوفل، مغرور و سرمست از پیشروی نبرد روز گذشته، از خیمه اش بیرون آمد. در حالی که خمیازه بلندی می کشید رو بسوی شهر کرد. آه! باورش نمی شد. سرتاسر دشت پر بود از جنگجویانی آماده نبرد. تا چشم کار می کرد اسب بود و نیزه و شمشیر. نوفل کمی جا خورد. با اینحال به سمت سپاه خود رفت و آنها را برای نبرد تهییج کرد. فرمان حمله صادر شد و دو سپاه در هم آمیختند. در چشم بر هم زدنی بارانی از تیر بر سپاهیان نوفل باریدن گرفت.شرایط جنگ بسیار پیچیده تر از دیروز بود. شاید برای اولین بار بود که نوفل امیدی به پیروزی خود نداشت. او هیچگاه خود را برای چنین جنگی تمام عیار، آماده نکرده بود. تصور می کرد لیلی را با همان مذاکرات اولیه به مجنون خواهد رسانید.
شرایط بگونه ای پیش رفت که نوفل چاره ای جز درخواست صلح ندید:
"
ما آمده بودیم دو جوان را بهم برسانیم. از ابتدا هم قصد جنگ و خونریزی نداشتیم. باز هم درخواست خود را تکرار می کنیم. اگر پذیرفتید که نهایت لطف و مردانگی را به جای آورده اید. تمام ثروت نوفل که کوهی از جواهرات است تقدیم شما خواهد شد. اگر هم راضی به معامله نیستید بهتر است جنگ را متوقف کرده و به این قتال خاتمه دهیم"
از بهر پری زده جوانی *** خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار *** گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست *** شیرینتر از این سخن جواب است
ور زانکه شکر نمی فروشید *** در دادن سرکه هم مکوشید
با پیام صلح نوفل موافقت کردند و آتش جنگ بصورت موقت فرو نشست.
مجنون که این شرایط را دید سریع خود را به نوفل رسانید و در شکوه باز کرد:
"
ای برادر خوش قول! تمتم هم و غم و زور بازویت همین بود؟! آنچه می گفتند شکست ناپذیری نوفل، کجاست؟! من در این دو روز اثری از آن ندیدم! تنها فایده ای که حضور تو برای من داشت این بود که اگر روزنه امیدی باقی مانده بود دیگر بسته شد. من اینک دشمن خونی این قبیله بشمار می آیم و محال است به لیلی دسترسی یابم. خوش وعده کردی و خوش وفای به عهد به جای آوردی!"
این بود بلندی کلاهت *** شمشیر کشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت *** وین بود فسون دیوبندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟ *** انداختن کمندت این بود؟
نوفل که آتش خشم مجنون را دید او را به مهربانی نواخت و پاسخ داد:
"
پسرم قیس! من نه عهد خود را فراموش کرده ام و نه شکست را پذیرفته ام. شرایط بگونه ای پیش رفت که ادامه آن قطعا شکست من بود. سیاست اینگونه ایجاب می کرد که دیدی. پیش از آنکه کسی متوجه شود قاصدانی روانه کرده ام تا تمام عیاران و دوستانم را از شهرهای مدینه تا بغداد بسیج کنند و همراه خود بدینجا آورند. مطمئن باش نوفل تو را به مرادت خواهد رسانید"
در فاصله چند روز سپاهی فراهم آمد که سرتاسر دشت را تا دامنه های کوه ابوقیس پوشانده بود. شیپور جنگ دوباره بصدا در آمد هر چند یک نیم روز کافی بود تا مدافعین بدانند که مقاومت بیهوده است.
اینبار ریش سپیدان قبیله به دیدار نوفل شتافتند:
"
شهر اینک مامن زنان و کودکان و سالخوردگان است. از جوانمردی بدور است بر ناتوانان تاختن. ما همه تسلیم امر توایم. از اشغال شهر در گذر"
نوفل پاسخ داد:
"
این کاری بود که همان ابتدا می بایست می کردید تا از صرف هزینه ای به این گرانی جلوگیری شود. اینک آن دختر پری زاده را آماده کنید!"
گفتا که عروس بایدم زود *** تا گردم از این قبیله خشنود
از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست

در قسمت قبل خواندیم که جنگ و کشمکش بین مدافعین شهر لیلی و سپاهیان نوفل که به طرفداری از مجنون آمده بودند به پیروزی سپاه نوفل انجامید. ریش سپیدان شهر برای درخواست از نوفل در جهت قطع خونریزی به نزد او شتافتند و اینک ادامه داستان:

از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست ....
"
تمام عرب به سرزنش و ریشخند من زبان گشوده اند تا بدانجا که بعضی مرا عجمی می خوانند! اگر می خواهی دخترم را بیاورم تا آن را به کمترین غلام خود بدهی حرفی نیست! اگر می خواهی پیش دیدگان من سر از تنش جدا کنی یا در آتشش بسوزانی، اعتراضی ندارم و سر از فرمانت بر نتابم. اگر می خواهی در قعر چاهی بیفکنیش یا با شمشیر تکه تکه اش کنی باز هم مجال اعتراضی نیست اما نخواه و مپسند که من دخترم را به دست دیوی بیابان گرد دهم که آبرویی از خود و ما بر جای نگذاشته. مخواه نوفل مخواه! که اگر چنین کنی مرا تا انتهای عمر با ننگ و ذلت همراه کرده ای.بخدا قسم که اگر اینگونه می خواهی همین الان بر می گردم و سر دخترم را گوش تا گوش می برم و در پیش سگان ولگرد می اندازم که حاضرم خوراک سگان شود تا اسیر دست دیو!"
از بندگی تو سر نتابم *** روی از سخن تو برنتابم
اما ندهم به دیو فرزند *** دیوانه به بند به که در بند
گر در کف او نهی زمامم *** با ننگ بود همیشه نامم
ورنه بخدا که باز گردم *** وز ناز تو بی نیازگردم
برٌم سر آن عروس چون ماه *** در پیش سگ افکنم در این راه
فرزند مرا در این تحکم *** سگ به که خورد که دیو مردم
نوفل ناگهان به خود لرزید. چون کابوس دیده ای که تازه از خواب پریده باشد تکانی خورد و سر در گریبان تفکر فرو برد. پس از مدتی لب به سخن گشود:
"
من اصلا راضی نیستم که بر خلاف میل یکی از دو طرف عملی انجام پذیرد. هر چند قدرت آن را دارم که شما را به تمکین در برابر خواسته ام وادار کنم اما صحبت از عشق است و زندگی. هر طرف این کمیت که بلنگد رسیدن به مقصود محال است. حرفهای تو درست است. مجنون راه و روشی ناصواب اتخاذ کرده!! تمایل او به شکست ما در جنگ را فراموش نکرده ام و این یعنی او از هوشمندی فاصله گرفته است. سخنت پذیرفتنی است. ما از این حدیث و خواهش در گذشتیم!"
سریع و بدون هیچ تاملی دستور بازگشت سپاهیان نوفل صادر شد.
مجنون که خود را آماده دیدار لیلی کرده بود از شنیدن شیپور برگشت شوکه شد. خبرها به سرعت باد به او رسید و او با همان سرعت خود را به نوفل رسانید. با چهره ای بر افروخته و رگهایی بر آمده فریاد زد:
"
کجا رفت آن قول و قرارت، آن وعده کمک و آن امید دستگیریت، مرا تشنه لب تا فرات بردی و آنگاه خسته و تشنه در آتشم افکندی؟!"
رو برگرداند و سریع از نوفل دور شد.
نوفل چون به قرارگاه خود رسید دلش از بابت مجنون آرام نگرفت که خود را تا حدی در این امیدوار کردن او گناهکار می دانست. عده ای را گسیل کرد تا او را بیابند و به نزدش آورند اما مجنون چون قطره ای آب در بیابان گویی ناپدید شده بود ...
پدر لیلی پس از بازگشت نوفل سریع خود را به خانه رسانید و رو به همسر و دخترش کرد و گفت:
"
نمی دانید چه حیله ها بستم و چه زبانها ریختم تا نوفل از قصد خویش پشیمان گشت و بازگشت. آن پسرک دیوانه - قیس - هم چون پشت خود را خالی دید برگشت و چون باد گریخت! گمان نکنم دیگر جرات کند این طرفها آفتابی شود!"
لیلی آنقدر تحمل کرد و بروی خود نیاورد تا پدر از خانه بیرون رفت. آنگاه غمگین و دلشکسته به گوشه اتاق تنهائیش خزید و سخت گریست ...
تنها گذشت چند روز کافی بود که اثرات جنگ و نبرد فراموش شود و زندگی به حالت عادی بازگردد. بازار خواستگاری لیلی دوباره گرم شده بود، ضمن اینکه شایع شده بود مجنون دیگر سراغ لیلی را نخواهد گرفت و به وادی نامعلومی گریخته است.
خبر که به ابن سلام رسید سریع پیکی روانه کرد در بیان دوباره خواستگاری از لیلی:
آمد ز پی عروس خواهی با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینه های بسیار *** عنبر به من و شکر به خروار
از بهر فریشهای زیبا *** چندین شترش به زیر دیبا
زان زر که به یک جوش ستیزند  می ریخت چنانکه ریگ ریزند
قاصد شیرین زبان آنقدر از ابن سلام گفت و گفت که پدر لیلی درمانده شد چه بگوید. همانجا رضایت خود را اعلام کرد و حتی قرار جشن عروسی را برای چند روز بعد مقرر کردند:
در دادن آن عمل رضا داد  مه را به دهان اژدها داد ...
لیلی را به ابن سلام دادند و خبر را بمجنون رساندند، مجنون شوریده تر گشت و لیلی درمانده تر. ابن سلام را خواهش وصال لیلی در گرفت و بر صورتش طپانچه ای نشست از جانب لیلی، ابن سلام دانست که لیلی سهم او نخواهد شد، مجنون با وحوش دمساز گشت و به سماع مشغول، پدر مجنون از کهولت سن و غم دوری فرزند بدرود حیات گفت، به فاصله اندکی بعد از او ابن سلام نیز، که مهجور از وصال لیلی مانده بود. مادر مجنون نیز همان راهی را رفت که پدر، پیش از او رفته بود و ابن سلام. لیلی بیمار می شود و در پس یک بیماری سخت او نیز وداع حیات می گوید و مجنون می ماند و جهانی پر از تنهایی و انتهای داستانی که حدس زدنش چندان مشکل نیست :مرگ بر مزار یار...

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 108